_ متأسفانه جواب آزمایش مثبته و از دست ما کاری ساخته نیست. بیماری همسرتون خیلی جدی تر از آنیِ که فکر میکردیم.
_ امیدی به زنده بودنش هست آقای دکتر؟
_ در چنین شرایطی وظیفه یه دکتر تنها امید دادنِ.
تهمینه، تهمینه جان به چی فکر میکنی چرا زل زدی به پیاز توی دستت چیزی شده خانمی؟
نگاهم را میدوزم به پیمان. لبخندی روی لبهایش نشسته و آرام دارد نگاهم میکند. ازش رو برمیگردانم و میروم سمت قابلمه غذای روی اجاق گاز. از صبح افتاده دنبالم و هر جای خانه که میروم میآید.
_ بهبه چه بوی غذایی پیچیده تهمینه جان. حالا بیا بشین باهم حرف بزنیم. جان من بیا بشین.
جانش را که قسم میخورد آب دهنم خشک میشود و ته دلم خالی. چند قطره درشت اشک پشت پلکهایم مینشیند و به هرسختی شده بغضم را فرو میخورم. از وقتی فهمیدم قرار است پیمان را از دست بدهم حال و روز درست و درمانی ندارم. لبخندی میزنم و چاقو را از آبچکان برمیدارم. چاقو که تنه پیاز را لمس میکند اشکهایم سرازیز میشود. فرصت را غنیمت میدانم و بغضی که زیر گلویم سنگینی کرده را رها میکنم. پیمان نزدیکم میشود. با کف دست اشکهایم را میگیرد و میگوید:« قبول خانمی؟»
پیاز نگینی شده را با رب گوجه و ادویه سرخ میکنم و میریزم تو قابلمه خورشت قیمه. هنوز کنارم ایستاده و منتظر است که حرف بزنم. میروم سمت ظرفشویی، طفل چایِ ته قوری را از راهآب رد میکنم. طفل توی ظرفشویی میماند. دست میچرخانم توی راهآب و طفل چای خورهای میکند و پایین میرود.
_ با توام تهمینه چرا جوابمو نمیدی میدانم چیز زیادی ازت میخوام اما راضی باش به رفتنم. اگه تو راضی نباشی دلم آرام نمیشه. خدا رو شکر تنها نمیمانی خانه پدرت که نزدیکه. مادرم هم گفته مدام مییاد بهت سر میزنه لطفاً قبول کن خانمی.
زل میزنم توی چشمهایش. سیاهی چشمانش برق خاصی دارد که در این مدت ۴ سال زندگی هیچوقت نتوانستم ببینم. نمیدانم چرا حالا که میخواهد برای همیشه تنهایم بگذارد چهرهاش برایم متفاوت شده. موهای فر کوتاهش، چاله گونهاش، شانههای پهن و افتادهاش جذابیتی دارد که تازه دارم میبینم. ملاقه را از دستم میگیرد و زمین میگذارد. دستم را میگیرد و میبَرَدَم توی اتاق نشیمن. شانهاش به شانهام میخورد. زیر بلندی قدش حس غرور میکنم. گرمی دستهایش قلبم را لمس میکند و دوباره همان بغضی که سعی میکنم جلو چشمان پیمان نترکانم به سراغم میآید.
_ بشین چند دقیقه خستگی در کن، کمی باهم حرف بزنیم. به پشتی ترکمنی تکیه میدهم و او رو به رویم مینشیند. خدایا این بیماری لعنتی از کجا پیدایش شد؟! میدانم میخواهد چه بگوید. کلمه کلمه حرفهایش را از بهرم. لبخندی میزند با زبان لبهایش را خیس میکند:
_ دست خودم نیست یه علاقه عجیبی به جنگ دارم. میخوام برم بجنگم و از مظلوم دفاع کنم. ببین چقدر آدم داره میره خوب منم یکی مثل اینها.
در حالی که صدایم آشکارا میلرزد میگویم: «سوریه چی داره که من ندارم؟»
با صدای بلندی قهقهِ میزند و میگوید: «اصلاً به خاطر تو دارم میرم. میرم که از تو دفاع کنم. مگه وظیفه یه مرد محافظت از زنش نیست؟ دشمن همیشه دشمنِ چه سوریه چه اینجا لطفاً قبول کن تهمینه، تو که بیرحم نبودی؟! داری به جنگ و جبهه و سوریه حسودی میکنیها؟!»
همینطوری که نگاهش میکنم با خودم میگویم: «وقتی قرار است دیگر هیچوقت تو را نبینم باید هم بیرحم بشم. دلم میخواد لحظات آخر را کنار من باشی. فقط کنار من. این همۀ حق من از بودن باتوست.»
_ باز داری با خودت چی میگی تهمینه؟
_ زنها به هرچیزی که نقش هوو رو بازی کنه حسودی میکنن حتی اگه جنگ باشه.
پیمان لبخند میزند و چشمکی حوالهام میکند و ادامه میدهد: «راستی تو چه آرزویی داری هیچوقت از آرزوهات نگفتی؟ بیا حالا که دلم هوای رفتن به جنگ کرده کمی از آروزهایمان بگیم.»
نمیفهمم لوس بود یا تازگیها لوس شده. قبلاً از این سؤالها نمیپرسید. مثل بچههایی شده که مدام دنباله ایناند که بهانهشان را تکرار کنند و حرفشان را به کرسی بنشانند. برای چند ثانیه سکوت میکنم، حق با پیمان است تا حالا از آرزوهایمان نگفتیم. چشمهایم را روی هم میگذارم و با خودم میگویم: «آرزو دارم تو هیچوقت ندانی که بیماریات جدی است. آرزو دارم هیچوقت نفهمی که شاید این نفسی که میکشی نفس آخرت باشد.»
_ ای ناقلا آرزوتو توی دلت میگی؟ پس من هم تو دلم میگم.
چشمهایش را روی هم میگذارد. میدانم آرزویش چیست؟ اینکه کاش بچهای داشتیم. یا حداقل از این خانه مستأجری خلاص میشدیم. کاش مدام نمیگفتم حالا زود است اگر همان اوایل اجازه میدادم به باردار شدن زودتر میفهمیدم که نمیتوانیم بچهدار شویم و از همان روز دوا درمان را شروع میکردیم شاید الان صدای خنده و گریه یک نوزاد او را از رفتن به جبهه منصرف میکرد. پیمان هنوز چشمهایش بسته است. دوباره فرصتی گیرم میآید و اشکهایم را روی پهنای صورت رها میکنم. حس میکنم بدون پیمان میشوم تنهاترین آدم دنیا.
چشمهایش را که باز میکند زود اشکهایم را با آستین لباسم میگیرم و لبخندی روی لبهایم مینشانم و میگویم:
_ آرزوت چی بود؟
_ یه آرزوی خیلی قشنگ.
ته دلم خالی میشود چقدر بد است وقتی یک زن نمیتواند برای شریک زندگیاش کاری کند. آرزویش را برآورده کند. آرزو میکنم کاش میتوانستم آرزوی پیمان را برآورده کنم.
دست میگیرد زیر چانهام و سرم را بلند میکند دوباره زل میزند توی چشمهایم و میگوید:
_ آرزو میکنم آرزوی هردومون برآورده بشه.
دستهایم را به حالت دعا بالا میگیرم و بلند میگویم “آمین”
*
الان ۱۵ روز است که پیمان رفته و هنوز هیچ خبری از او ندارم. خدا کند یادش بماند داروهایش را به موقع بخورد. نمیدانم حالش چطور است؟ دارد چکار میکند؟ چون علاقهاش را دیدم قبول کردم که برود. کارم شده نشستن کنار میز تلفن و منتظر شدن. چقدر دلم برای صدایش تنگ شده. برای خندهاش. امروز حالم با همۀ روزهای دیگر فرق میکند. نه خوبم نه بد. ۱۵ روز است که هیچ خبری از او ندارم. یاد آخرین حرفش که میافتم دست و پاهایم شل میشود وقتی از زیر قرآن ردش میکردم گفت: «اگه ۱۵ روز گذشت و تماسی نگرفتم بدون که شهید شدم. وصیتنامهام لای قرآنی است که سرسفره عقد بهت کادو دادم. بعد از ۱۵ روز بیخبری از من برو سراغش» هنوز دارم به آخرین حرفش فکر میکنم که تلفن زنگ میخورد. با ذوق گوشی را برمیدارم. صدای غریبهای توی گوشم میپیچد:
_ سلام؛ خانم موحد؟
_ بله.
شروع میکند به مقدمه چینی و آخرش میرسد به این:
_ همسر شما به دست دشمن شهید شدند…
هنوز دارد حرف میزند که گوشی را میگذارم و به طرف کتاب قرآن روی طاقچه پا تند میکنم و بازش میکنم وصیتنامه عطر و بوی خودش را دارد. شروع میکنم به خواندن:
بسمربالشهدا و صدیقین. بزرگترین آرزویم شهادت است…
فاطمه بگزاده؛ نفر پنجم فراخوان استعدادیابی نوقلم